به آینه نگاه میکنم . هیچ چیز در آن نیست به جز سیاهی مطلق .

من گمشده ام . به هیچ پیوسته ام بدون فرصتی برای خداحافظی از آنان که دوست شان می دارم .

سرمای اشک هایم را بر گونه ام حس میکنم . آیا مرده ام ؟ پس چگونه است که گریه میکنم ؟ چگونه است که بر خود دل میسوزانم ؟

آیا دنیای مردگان شبیه دنیای زندگان است ؟ آیا در اینجا خانه ای ، دوستی و یا عشقی خواهم داشت ؟

اشک هایم هیچ طعمی ندارند و این چه معنایی دارد ؟

به فکر فرو می روم .

کسی فریاد می زند :

لااقل چراغ را روشن کن . عجب بارونی . سقفم که سوراخ شده !


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها